در شعر شهریار شاعر آذری
شب ازاین منظره ها دیده بسی لیکن اسرار نگوید به کسی
رفته بر دوش سکندر تائیس خنده و خدعه به سان ابلیس
اهرمن تا ره حوا نزند رخنه در طینت آدم نکند
خادمش مشعله ای داده به دست تیغ عریان به کف زنگی مست
عامل جرم به شرکت گستاخ ابتدا می کند از پرده کاخ
پرده چون دختر زیبای عفیف سر فرو هشته به زلفان ظریف
زان جنایت که جهان می ورزید شعله و دست به هم می لرزید
وه چه برنده ندا بود و مهیب خشم وجدان که برآورد نهیب
شرمی از کار تبه دار ای زن شرم کن، دست نگه دار ای زن
قبله پادشهانست این کاخ مرکز ثقل جهانست این کاخ
کاخ دانش بود و کعبه داد حرمت آیین و محبت بنیاد
خرمن خوشه فضلست و فنون گردآورده اعصار و قرون
این همه زشت چرایی ای زن کاخ داراست، کجایی ای زن
این پرستشگه ذوقست و هنر آخرین پایه معراج بشر
زیر پا هشته بشر دنیایی تا بدین پله کشیده پایی
این تمدن که فرارفته به ماه چون فرود آریش ای زن در چاه؟
بنگر ارواح نیاکان و مهان چشمها خیره ز آفاق جهان
زین جنایت همه خونین جگران در تو چون چشم ندامت نگران
بنگر آفاق به هول و تشویق دستها بین به شفاعت در پیش
خیره،ای دیوشقاوت چه کنی؟ با سراپرده عفت چه کنی ؟
ای فلک،این چه دلست و یارا پای اسکندر و کاخ دارا ؟ !
.
.
.
شعله از پنجره می زد بیرون سرخ آن گونه که سیلی از خون
می گریزند حریفان چون تیر شعله دنبال کنان چون شمشیر
روشنان حمله ورازبرق و شرار سایه ها مضطرب و پا به فرار
مانده تائیس و سکندر به میان نعره چون هلهله دوزخیان
در و پیکر بشتاب و بعطش می ربایند لهیب آتش
پیشدستیست به جان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن
در و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون می رقصند
پرده ها عشوه کنان می سوزند آخرین کوکبه می افروزند
دود را جلوه زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال
شعله ها سبز و زری،عنابی سرکشیده به سپهر آبی
یاد می آورد از طنازی جشن شاه و شب آتشبازی
چه شکوهی که به هنگام زوال به همان جلوه دوران جلال
خوب را اول و آخر همه خوب مهرو مه را چه طلوع و چه غروب
ساختن بود بدان فر و جلال سوختن نیز بدین لطف و جمال !
از افسانه شب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر